جدول جو
جدول جو

معنی مشک فام - جستجوی لغت در جدول جو

مشک فام
مشک رنگ، سیاه، به رنگ مشک
تصویری از مشک فام
تصویر مشک فام
فرهنگ فارسی عمید
مشک فام
(مُ / مِ)
مشک رنگ و از صفات زلف معشوق است. (آنندراج). سیاه و به رنگ مشک و زلف معشوق. (ناظم الاطباء). به رنگ و بوی مشک: گیسو و زلف مشک فام. و رجوع به مشک شود
لغت نامه دهخدا
مشک فام
رنگ مشک سیاه: گیسوی مشکفام
تصویری از مشک فام
تصویر مشک فام
فرهنگ لغت هوشیار
مشک فام
به رنگ مشک، سیاه
تصویری از مشک فام
تصویر مشک فام
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشک سار
تصویر مشک سار
جایی یا چیزی که از مشک خوش بو شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک دم
تصویر مشک دم
پرنده ای سیاه رنگ و خوش آواز، برای مثال پراکنده با مشک دم سنگ خوار / خروشان به هم شارک و کبک و سار (خطیری - شاعران بی دیوان - ۲۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک فشان
تصویر مشک فشان
مشکبار، برای مثال نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد / عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد (حافظ - ۳۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک سا
تصویر مشک سا
آنکه مشک بساید، کنایه از خوش بو، معطر، برای مثال تاب بنفشه می دهد طرۀ مشک سای تو / پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو (حافظ - ۸۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ فُ)
مشک پاشنده. مشک ریز. مشک افشان. خوشبوی کننده:
چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت
اینت نسیم مشک پاش اینت فقاع شکّری.
خاقانی.
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می گسل که خرد حلقه بر در است.
خاقانی.
، از اسمای معشوق. (بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ شَم م)
خوشبوی. که بوی مشک دهد:
اکنون صبای مشک شم
آرد برون خیل و حشم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکری. شکری رنگ. به رنگ شکر. سپید که کمی به زردی زند. (یادداشت مؤلف) :
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکرخنده دندان نماید.
خاقانی.
و رجوع به شکری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
سیاه رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
که زمینه و متن آن از مشک باشد. که عطربیز و خوشبوی باشد:
گزارندۀ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
که خالی چون مشک دارد. که خال سیاه دارد:
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ / رُو)
آنکه مشک می افشاند و پراکنده می کند. (ناظم الاطباء). فشانندۀ مشک و عطرآگین سازنده. خوشبوی. معطر:
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 771).
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان.
نظامی.
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان.
نظامی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد.
حافظ.
- مشک فشان از فقاع، کنایه از شخصی است که در وقت حرف زدن بوی خوش از دهانش برآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). شخصی که در حرف زدن بوی خوش از دهانش آید. (انجمن آرا پیرایش دوم).
- ، کسی که خلق خوش داشته باشد. (انجمن آراپیرایش دوم). رجوع به ترکیب ’مشک فروش از قفا’ شود.
، مشک نقاب. از اسماءمعشوق است. (آنندراج). و رجوع به مشک نقاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
نامی که در کتول به مشک بید دهند. و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 194 و بیدمشک و مشک بید در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
به لغت تنکابن اسم ’شواصرا’. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه) : به ونداد هرمزکوه اذخر روید چنانکه به مکه و ایشان (اهل طبرستان) آن را مشکواش می گویند و دست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان). و رجوع به شواصرا شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آب دهان خشک شده، کنایه از تشنه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
مانند مشک. (ناظم الاطباء). مشک سای. و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری (پرنده ای) باشد سیاه رنگ در غایت خوش آوازی: پراکنده با مشک دم سنگخوار خروشان بهم سارک و کبک و سار. (اسدی) توضیح با مراجعه بماخذی که در دست بود این جانور شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشک سا
تصویر مشک سا
((ی))
آن که مشک را بساید، کنایه از معطر
فرهنگ فارسی معین
خوشبو، عطرآگین، عطرآمیز، معطر، مشکبار، مشک آگین، مشک ریز، مشک آمیز، مشک افشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از انواع بید تبری
فرهنگ گویش مازندرانی
مملو از بوی مشک، ماسکی
دیکشنری اردو به فارسی